پاسخ‌های دیوید کرپس به پرسش‌های تجارت فردا

پاسخ‌هایش دقیق و با منبع است و حکایت از بار سنگینی دارد که از اندوخته‌های علمی‌اش با خود حمل می‌کند. متولد ۱۹۵۰ میلادی در نیویورک است و در حال حاضر به عنوان استاد‌تمام مدیریت و استاد‌تمام اقتصاد، به ترتیب در دانشکده کسب‌وکار و دانشکده علوم انسانی و اجتماعی دانشگاه استنفورد فعالیت می‌کند. تخصص‌اش نظریه بازی‌است و علایق پژوهشی‌اش شامل انتخاب پویا، مدیریت منابع انسانی و علم اقتصاد رفتاری است. عمده شهرتش به خاطر تحلیل‌اش در زمینه مدل‌های انتخاب پویا و نظریه بازی غیرمشارکتی است، به‌ویژه ایده تعادل پی ‌در پی؛ ایده‌ای که آن را با کمک همکارش در دانشکده کسب‌وکار استنفورد، یعنی رابرت ویلسون توسعه داد.

احسان برین

پاسخ‌هایش دقیق و با منبع است و حکایت از بار سنگینی دارد که از اندوخته‌های علمی‌اش با خود حمل می‌کند. متولد 1950 میلادی در نیویورک است و در حال حاضر به عنوان استاد‌تمام مدیریت و استاد‌تمام اقتصاد، به ترتیب در دانشکده کسب‌وکار و دانشکده علوم انسانی و اجتماعی دانشگاه استنفورد فعالیت می‌کند. تخصص‌اش نظریه بازی‌است و علایق پژوهشی‌اش شامل انتخاب پویا، مدیریت منابع انسانی و علم اقتصاد رفتاری است. عمده شهرتش به خاطر تحلیل‌اش در زمینه مدل‌های انتخاب پویا و نظریه بازی غیرمشارکتی است، به‌ویژه ایده تعادل پی ‌در پی؛ ایده‌ای که آن را با کمک همکارش در دانشکده کسب‌وکار استنفورد، یعنی رابرت ویلسون توسعه داد. دیوید مارک کرپس، مدرک کارشناسی‌اش را در سال 1972 میلادی از کالج دارتموث گرفت و سپس در سال 1975 میلادی با مدرک دکترا از دانشگاه استنفورد فارغ‌التحصیل شد. کرپس در سال 1989 میلادی برنده مدال جان باتیس کلارک شد و در سال 2001 میلادی از دانشگاهی فرانسوی به او دکترای افتخاری اعطا شد. کتاب‌های اقتصاد خردش هم آنقدر معروف است که در مقطع تحصیلات تکمیلی اقتصاد در ایران، جزو منابع درسی محسوب می‌شود. پس از هماهنگی با او، اجازه داد تا سوال‌ها به صورت مکتوب برایش فرستاده شوند و او نیز به صورت مکتوب به آنها پاسخ بدهد. به این ترتیب 10 سوال در زمینه‌های گوناگون از طرف تجارت فردا برایش ارسال شد و او نیز در فاصله‌ای حدوداً یک‌روزه پاسخ‌های خود را ارسال کرد؛ پاسخ‌هایی که شاید اغراق نباشد اگر بگویم معادل چندین ساعت نشستن سر کلاس‌های درسی اقتصاد است. متن کامل پاسخ‌های پروفسور کرپس به پرسش‌های تجارت فردا را در ادامه با هم می‌خوانیم.



‌ شما کارهای قابل توجهی در زمینه «بازی‌های تکرارشونده» و نقش «شهرت» در آنها دارید. ممکن است لطفاً در مورد منشأهای پیدایش چنین ایده‌ای توضیح بدهید؟
البته کار من و رابرت ویلسون در زمینه این مباحث، با فاصله زیادی از کار اصلی در زمینه بازی‌های تکرارشونده و شهرت انجام شد. قضیه فولک (The Folk Theorem)، که بسیار قبل‌تر از کار ما ارائه شد، در حکم کار اصلی در زمینه این موضوعاتِ کلی محسوب می‌شود.
ویلسون و من (در کنار پُل میلگروم و جان رابرتز، که خودش ابتدا به شکل مستقل کار می‌کرد)، این ایده را بسط دادیم که اگر تکیه ما بر اطلاعات ناقص باشد، حتی با وجود یک افق زمانی معین، ساختارهای مبتنی بر شهرت، امکان‌پذیر هستند (می‌توانید به کار بِنیوت و کریشنا نیز رجوع کنید، که بر اساس آن در بازی‌های تکرارشونده با افق زمانی معین و بدون اطلاعات ناقص هم نتیجه «قضیه فولک» حاصل می‌شود، اما تحت شرایطی که بازیِ مرحله‌ای دارای چندین تعادل باشد). من فکر می‌کنم نخستین حمله نسبت به این شیوه تفکر، مربوط به مقاله میلگروم و رابرتز است، تحت عنوان «قیمت‌گذاریِ ورود و بازدارندگی، مانع ورود نمی‌شود» (Entry-deterring pricing doesn't deter entry).
در این مقاله تنها به یک مدل با دو دوره زمانی اشاره شده، اما به وضوح نشان داده شده که تعامل بین زمان‌بندی و اطلاعات ناقص، تعاملی دقیق و حساب‌شده خواهد بود. سپس ویلسون و من (و میلگروم و رابرتز) مشاهده کردیم که این ایده‌ها در چارچوب «تناقض فروشگاه زنجیره‌ای» (chain-store paradox) تا چه اندازه قدرتمند هستند و آنگاه ما دور هم جمع شدیم تا ایده‌های مشابهی را برای بازی معمای زندانی تکرارشونده با افق زمانی معین کاربردی کنیم.

‌ کتاب درسی اقتصاد خرد شما یکی از منابع دوره‌های تحصیلات تکمیلی در ایران است. شما در بخش‌هایی از کتاب خود در مورد نقش انگیزه‌ها و اقتصاد اطلاعات بحث کرده‌اید. آیا رابطه‌ای میان این دو (انگیزه‌ها و اطلاعات) و بازی‌های تکرارشونده وجود دارد؟
من معتقدم روابط بسیار مستحکم و بااهمیتی میان آنها برقرار است، اما هنوز این روابط به شکل مناسبی در ادبیات علم اقتصاد توسعه پیدا نکرده‌اند. البته، تعدادی مقاله مهم وجود دارند که به مبحث انگیزه‌ها در موقعیت‌های نمایندگی تکرارشونده (repeated agency settings) اختصاص یافته‌اند؛ مثلاً در اینجا می‌توانم به مقاله هولمستروم و میلگروم تحت عنوان «خطی بودن و تجمیع» (Linearity and Aggregation) اشاره کنم و همچنین کارهای بعدی، به‌ویژه کار انجام‌شده از سوی سانیکوف. اما فکر می‌کنم روابط میان انگیزه‌ها و اطلاعات با بازی‌های تکرارشونده بسیار عمیق‌تر از این حرف‌هاست. نظریه انگیزه‌های اقتصادی تقریباً به طور ویژه‌ای با انگیزه‌های «رسمی» سر و کار دارد -‌یعنی حالتی که کارفرما و کارگزار از ابتدای کار بر سر یک فرمول جبرانی که انگیزه‌های کارگزار را هم‌ردیف با انگیزه‌های کارفرما قرار می‌دهد، تا حدی توافق دارند. اما چنین انگیزه‌های رسمی‌ای تنها بخش کوچکی از عوامل تحریک‌کننده را (به طور کلی) تشکیل می‌دهند. باید توجه کرد تمهیداتی که برای تحریک کارگران به کار گرفته می‌شوند، فراتر از این تمهیدات انگیزشی رسمی و فرموله‌شده است. تمهیداتی که برای تحریک کارگران به کار گرفته می‌شوند، به میزان زیادی به شهرت کارگر و استخدام‌کننده بستگی دارند.
به عنوان مثال، مولفان متعددی (بِیکر، گیبونز و مورفی و همچنین پِندِرگاست و تاپِل) در مورد «قراردادهای انگیزشی ذهنی» (subjective incentive contracts) نوشته‌اند، که در آنها کارفرما بر اساس آنچه تحقق یافته (ex post) تصمیم می‌گیرد که چقدر دستمزد به کارگزار بدهد، زیرا کارگزار به خاطر انتظار دریافت این دستمزد است که کار می‌کند. در اینجا تمرکز بر فعالیت‌های موثر بوده است، اما سوال بنیادی‌تری که وجود دارد، این است که: «در چنین تمهیداتی (که در زندگی واقعی به شدت معمول است)، چرا کارگر به استخدام‌کننده اعتماد می‌کند که او قضاوت‌های ذهنی‌اش را با روشی منصفانه و عادلانه انجام می‌دهد؟» البته، این تمام آن چیزی است که باید با استفاده از تعاملات تکرارشونده و شهرت انجام داد.

‌ یکی از موضوعات چالش‌برانگیز اقتصادی در اواخر قرن بیستم، در مورد سیاست پولی و انتخاب مقام پولی بوده است. شاید بتوانیم نقطه آغاز این چالش را به مقاله پروفسور بارو و پروفسور گوردون تحت عنوان «قواعد، صلاحدید و شهرت در مدلی از سیاست پولی» (1983) نسبت بدهیم. حدود یک سال پیش از انتشار این مقاله، شما به همراه پروفسور رابرت ویلسون مقاله دیگری تحت عنوان «شهرت و اطلاعات ناقص» (1982) را نوشتید. نظر شما در مورد تاثیر کار مشترک‌تان با پروفسور ویلسون بر کارهای بارو-‌گوردون چیست؟
این سوالی است که باید سراغ پاسخ آن را از پروفسور بارو و پروفسور گوردون بگیرید. شاید به درستی بتوان این گونه نیز مشاهده کرد که میلگروم و رابرتز هم به شکلی کاملاً مستقل از ما، با ایده‌هایی مشابه آنچه من و ویلسون در مقاله‌ام ارائه کرده بودیم، به میدان آمدند. بنابراین این ایده‌ها به طور رایگان در اختیار همه قرار داشت.

‌ یکی از معروف‌ترین بازی‌ها «معمای زندانی تکرارشونده» است. برای به دست آوردن بهترین تعادل در این نوع از بازی‌ها، چقدر می‌توانیم روی «شهرت» تکیه کنیم؟ یا به عبارت دیگر، آیا کار تجربی‌ای وجود دارد که کارایی «شهرت» را در این نوع از بازی‌ها تایید کند؟
ما قطعاً نمی‌توانیم روی «شهرت» برای به دست آوردن بهترین تعادل تکیه کنیم، حتی اگر بدانیم که منظورمان از «بهترین تعادل» چیست. در این زمینه کاری انجام شده (که در اینجا به طور خاص، فکر می‌کنم بتوانم به کار انجام‌شده از سوی فاندربرگ و لِوین اشاره کنم) که نشان می‌دهد در وضعیتی تحت عنوان «یک بازیکن بلندمدت و تعداد زیادی بازیکن کوتاه‌مدت» (one-long-run-many-short-run-players)، تا زمانی که به مقدار کافی اطلاعات ناقص در جریان باشد، بازیکن بلندمدت در تعادل در دسترسی به سر می‌برد که بیشتر مورد علاقه اوست. اما در اینجا این سوال پیش می‌آید که «تمایلات بازیکن بلندمدت چیست؟» ممکن است گفته شود «بهترین» به معنای وضعیتی است که در آن کارایی پارتو وجود داشته باشد. اما در دنیایی که در آن از ترجیحات هیچ شرکت‌کننده‌ای خبر نداریم (و البته همین موضوع به منزله نقطه آغازین این رده از مدل‌های مبتنی بر شهرت است)، عدم آگاهی از ترجیحات در حکم تقلیل دادن «کارایی پارتو» به یک حشو مجازی (virtual tautology) است.
و همچنین می‌بایست در ابتدا اشاره می‌کردم که در بازی تکرارشونده با افق زمانی نامعین، که در آن ساختارهای شهرت متغیر است، «قضیه فولک» بازه نتایج را بسیار کوچک می‌کند. من در این شاخه از نظریه بازی، چیزی را نمی‌شناسم که بتواند دستیابی به یک «بهترین» تعادل را تضمین کند.

‌ یکی از مشکلات در بازارهای نیروی کار، جورسازی اشتباه مردم برای مشاغل است. ایران (به عنوان یک کشور در حال توسعه) گروه زیادی افراد تحصیل‌کرده دارد که از این مشکل رنج می‌برند. آیا مکانیسمی وجود دارد که به بهترین شکل ممکن مردم (به‌ویژه افراد تحصیل‌کرده) را با مشاغلی که بیشتر مورد علاقه آنهاست، جور کند؟
من فکر می‌کنم شما می‌خواهید این پرسش را این گونه بازنویسی کنید که آیا مکانیسمی وجود دارد «که جورسازی خوبی از مردم را برای مشاغل به دست بدهد»، که به این ترتیب به خوبی ترجیحات هردو نیروی کار و استخدام‌کننده را د‌ربر بگیرد. در این صورت، در شرایط محدود و قابل کنترل، پاسخ سوال شما مثبت است: به عنوان مثال، می‌توانید به کار آلوین راث در زمینه بازار انترن‌های پزشکی نگاه کنید.
اما من شک دارم که آنچه در ذهن شماست، مکانیسمی برای اقتصادی با مقیاس بسیار وسیع‌تر است یا خیر. که اگر چنین چیزی مد نظرتان باشد، پاسخ آن به وضوح منفی است. بخشی از دلیل این پاسخ منفی، به پویایی‌های این شرایط برمی‌گردد. «افراد تحصیل‌کرده» (اگر بخواهم اصطلاح شما را به کار ببرم)، تصمیم به تحصیل می‌گیرند که انتخاب‌های آینده‌شان را بسیار قبل‌تر از آنکه بخواهند بدانند چه انتخاب‌هایی خواهند داشت، محدود کنند. در عین حال هرکسی که در اقتصادی در حد و اندازه ایران نقش ایفا می‌کند، مکانیسم یکتایی را به کار می‌برد که غیرقابل بررسی است. اگر بخواهم ساده بگویم، پاسخ شما این است که در مقیاس بسیار محدود و کوچک، «بله» مکانیسم وجود دارد. اما با بزرگ شدن مقیاس، «خیر» مکانیسمی وجود ندارد.

‌ از نظر شما، نقش انتخاب پویا و اقتصاد رفتاری در اداره یک شرکت بزرگ یا چندملیتی چیست؟ منظورم این است که اهمیت اینکه مدیرعامل (CEO) چنین شرکت‌هایی از این دو شاخه آگاهی داشته باشد، چقدر است؟
من تابستان هرسال در یک برنامه مدیریت اجرایی تحت عنوان «برنامه مدیریت اجرایی استنفورد» تدریس می‌کنم. در این برنامه حدود 140 نفر از مدیران اجرایی بسیار سطح بالا از سراسر جهان به استنفورد می‌آیند. شاید 25 درصد از اعضای این گروه، مدیران عامل شرکت‌ها یا افرادی با سمت یکسان هستند، در حالی که اگر یک فرد میانه را در این گروه در نظر بگیریم، او یک مدیر عملیاتی، مثل مدیر مالی (CFO)، است. این افراد به طور غریزی دانش زیادی در مورد انتخاب پویا و چگونگی رفتار مردم (شامل کارگران، مشتری‌ها و «فرماندهان» سیاستمدار) دارند و این آگاهی نیز برای شغل آنها حیاتی است.
آنچه نظریه‌ها (و کاربردهایشان!) در مورد انتخاب پویا و مدل‌های رفتاری در علم اقتصاد برای این دسته از افراد دربر دارد، چارچوب‌هایی است که به آنها کمک می‌کند تا غرایزشان را زمانی که می‌خواهد منجر به تصمیم‌گیری شود، بهبود بخشند. وقتی من اینها را درس می‌دهم و مثلاً می‌گویم که چگونه سیستم ارتباطات استراتژیک شرکت تویوتا با تولیدات واحدهای قطعه‌سازی زیرمجموعه‌اش، عمل می‌کند، در حال روشن کردن این فرآیند در ذهن افراد شرکت‌کننده هستم و شاید حتی برای آنها برخی جزییاتی را تبیین کنم که تا پیش از این نیاموخته بودند. اما آنها از قبل هم به طور غریزی آنچه در جریان است را می‌فهمیدند. ولی این آگاهی غریزی کافی نیست و مهم این است که آنها مطابق همین روال عمل کنند، اگرچه به اعتقاد من این برای آنها مفید است که به میزان بیشتری چنین واضحاتی را در رابطه با این چیزها درک کنند، که این همان چیزی است که ما اقتصاددانان می‌توانیم برای آنها به ارمغان بیاوریم.

‌ شما یک متخصص در حوزه اقتصاد خرد هستید. اقتصاددانان زیادی هستند که در نظریه‌هایشان از پایه‌های خردی استفاده می‌کنند تا از آنها به طور سفت و سختی حمایت کنند، اما اقتصاددانان دیگری هم هستند که بیشتر به کارهای آماری توجه می‌کنند و از نظریه‌های خود با ارائه تحلیل‌های اقتصادسنجی حمایت می‌کنند. از نظر شما، کدام ‌یک از این دو نوع رویکرد برای یک تحلیل اقتصادی بیشتر اهمیت دارد؟ و اینکه آیا روش دیگری به جز اقتصادسنجی برای تحلیل تجربی و آزمایشگاهی وجود دارد؟
کارهای تجربی زیادی وجود دارند که تکیه آنها بر تحلیل‌های ساده آماری است، ولی من فکر نمی‌کنم که این آن چیزی باشد که در رابطه با قسمت آخر سوال در ذهن شماست. بنابراین از این مورد عبور خواهم کرد.
من طرفدار پر و پا قرص تحلیل‌های اقتصادی هستم که شروع آنها با نظریه‌های بسیار دقیق است و سپس این نظریه‌ها به صورت تجربی مورد آزمون قرار می‌گیرند. فکر می‌کنم، در این راستا، آریل پِیکس (Ariel Pakes) را به عنوان یک نمونه می‌توانم نام ببرم. من طرفدار مطالعاتی هستم که «ابتدا به داده‌ها اجازه می‌دهند صحبت کنند» یا مطالعاتی که تنها ارتباط‌شان با دنیای واقعی «تجربه‌گرایی از روی صندلی راحتی» است، اگرچه اکثر کارهای خود من از نوع دیگر است. همه این انواع پژوهش‌ها توسعه داده شده‌اند. در واقع، همکاران من در علم اقتصاد مایل هستند که اهمیت پیشرو بودن تولیدات پژوهشی دانشکده کسب و کار دانشگاه هاروارد، یعنی «مطالعه موردی» را کم کنند. اما مطالعات موردی حتی وارد فهم اقتصادی ما از جهان نیز شده است و این موضوع مربوط به علم اقتصاد است.

‌ اقتصاد جریان اصلی به «مالکیت شخصی» احترام می‌گذارد و از آن به عنوان پایه و اساسی برای نظریه‌هایش استفاده می‌کند. اما تحلیل‌های دیگری هم وجود دارند که از «مالکیت اشتراکی» یا «مالکیت دولتی» به عنوان پایه و اساسی برای نظریه‌های اقتصادی استفاده می‌کنند. نظر شما در مورد بحث مالکیت چیست؟
من فکر می‌کنم «مالکیت» در تمامی اشکال آن باید برای نظریه حلاجی شود و به خصوص، اقتصاد هزینه‌های مبادلاتی، برای فهم نقاط قوت و ضعف در شرایط خاص ناشی از الگوهای مالکیتی خاص به کار گرفته شود. در این زمینه، می‌توانم به کار کلاسیک انجام شده از سوی گراسمن و هارت اشاره کنم.

‌ در هر دو کشور ایران و آمریکا گروه‌هایی هستند که سعی می‌کنند مانع از آن شوند که رئیس‌‌جمهور روحانی و رئیس‌‌جمهور اوباما روابط دیپلماتیک میان دو کشور برقرار کنند. به عنوان یک متخصص، از نظر شما بهترین استراتژی‌ای که این دو رئیس‌‌جمهور در مواجهه با این گروه‌ها می‌توانند اتخاذ کنند، چیست؟
البته من در این زمینه متخصص نیستم و جزییات را نمی‌دانم و در عین حال قطعاً نمی‌خواهم هیچ‌گونه توصیه محکمی بکنم. بر پایه تخصصم، تنها دو چشم‌انداز ارائه می‌دهم که ترکیبی است از تئوری و تجربه شخصی‌ام: الف-‌ دو رئیس‌جمهور بدانند که دوصد گفته چو نیم کردار نیست! ب-‌ کسی که مورد اعتماد باشد، می‌تواند اعتمادسازی کند.

‌ در روزهای جاری، دیپلمات‌های ایرانی و دیپلمات‌هایی از کشورهای موسوم به 1+5 (شامل آمریکا، روسیه، چین، انگلیس، فرانسه و آلمان) مشغول مذاکره با یکدیگر در وین هستند تا به توافقی در مورد برنامه هسته‌ای ایران برسند. آیا می‌توانیم این مذاکرات را به عنوان یک بازی تکرارشونده در نظر بگیریم که در آن «شهرت» کشورها نقش مهمی بازی می‌کند؟
این وضعیت، در حکم یک بازی تکرارشونده به معنای رسمی‌اش نیست، اما با تغییری اندک در عباراتی که شما به کار بردید، من فکر می‌کنم واضح است که اعتبار طرفین برای پایبندی هریک از آنها به سهم خود از توافق، یک عنصر ضروری برای رسیدن به یک توافق است و در این میان شهرت نیز اغلب به عنوان کلیدی برای به دست آوردن اعتبار محسوب می‌شود. مدیریت شهرت کار زیرکانه‌ای است: شهرت X در برابر Y محصولی از تعاملات بلندمدت میان X و Y است، اما در عین حال این شهرت به چگونگی رفتار X در گذشته و همچنین به رفتار حال حاضر او با Z و W نیز بستگی دارد. Y سعی می‌کند آنچه را X در آینده می‌خواهد انجام بدهد ارزیابی کند بنابراین با دقت به رفتار گذشته X در قبال Z و W نگاه می‌کند، همزمان با این کار، او به سختی در مورد اینکه X ممکن است چه خواسته‌هایی را در آینده از Z و W طلب کند نیز فکر می‌کند.

Actions speak louder than words

His responses to the questions were very clear, and it sounds that he has a great background in his field of expertise. Born ۱۹۵۰ in New York City, David Kreps is a game theorist and economist and professor at the Graduate School of Business at Stanford University. His research interests include dynamic choice, human resource management, and behavioral economics.

Ehsan Barin
His responses to the questions were very clear, and it sounds that he has a great background in his field of expertise. Born 1950 in New York City, David Kreps is a game theorist and economist and professor at the Graduate School of Business at Stanford University. His research interests include dynamic choice, human resource management, and behavioral economics. He is also best known for contributing the idea of sequential equilibrium, which is developed as a mutual work with Robert Wilson, his colleague at Stanford. His Microeconomics textbook is a source of study in Iran's postgraduate economics schools. The following is an interview with him.
 
 
You have considerable works about "Repeated Games" and the role of "Reputation" in these games. Would you please say about the origins of emerging such an idea?
The work that I did with Robert Wilson on these topics was, of course, far the original work on repeated games and reputation. The Folk Theorem, which came long before our work, was the seminal work on these general topics.
Wilson and I (along with Paul Milgrom and John Roberts, who worked independently at first) contributed the idea that, even with a finite horizon, reputation-like constructions would be possible if one relied on incomplete information. (One should also see the work of Benoit and Krishna that derives "folk theorems" in finitely repeated games without incomplete information, but where the stage game has multiple equilibria.) I think the first foray into this way of thinking was the paper of Milgrom and Roberts, entitled "Entry-deterring pricing doesn't deter entry." This was only a two-period model, but it showed clearly that the interaction of timing and incomplete information would be subtle. Wilson and I (and Milgrom and Roberts) then saw how powerful these ideas would be in the context of the chain-store paradox, and we came together to apply the same ideas to the finitely repeated prisoners' dilemma.index:1|width:300|height:453|align:right
Your Microeconomics text book is one of the resources in Postgraduate studies in Iran. You have discussed about the role of incentives and information economics in some chapters of your book. Is there any relation between these two (incentives and information) and repeated games?
I believe there are very strong and important connections, but they are not yet well developed in the economics literature. There are, of course, a number of important papers dealing with incentives in repeated agency settings; I'm thinking here of Holmstrom and Milgrom's "Linearity and Aggregation" paper, and later work, especially by Sannikov. But I think the connections run much deeper. Economic incentive theory deals almost exclusively with "formal" incentives---the principal and agent agree at the outset on a compensation formula that aligns the agent's incentives with those of the principal, to some extent. But such formal incentives are only a small piece of motivation more generally, and schemes for motivating, say, employees go far beyond such formal and formulaic incentive schemes and rely heavily on the reputations of both the employee and employer. To take an example, several authors (Baker, Gibbons, and Murphy; Pendergast and Topel) have written about "subjective incentive contracts," wherein the principal decides ex post how much to reward the agent, with the agent working in anticipation of this reward. The focus has been on influence activities, but a more fundamental question is: In such schemes (which are extremely common in real life), why does the employee trust the employer to exercise her subjective judgment in a fair and equitable manner? This, of course, has everything to do with repeated interactions and reputation.
One of the challenging economic issues in the late 20th century is about choosing monetary authority. Maybe we can put the start point of this challenge on an article by Professor Barro and Professor Gordon; "Rules, Discretion and Reputation in a Model of Monetary Policy" (1983). About a year before that article, you have written another one with Professor Robert Wilson; "Reputation and Imperfect Information" (1982). What is your idea about the influence of your mutual work with Professor Wilson on the Barro-Gordon works?
This is a question that must be addressed to Professors Barro and Gordon. It is perhaps worth observing that Milgrom and Roberts completely independently came up with the same ideas as were in my paper with Wilson, so these ideas were "in the air."
One of the most famous games is "Repeated Prisoner's Dilemma". How much can we rely on "Reputation" for achieving the best equilibrium in this kind of games? Or is there any experimental work to verify the efficiency of "Reputation"?
We can certainly not rely on reputation for achieving the best equilibrium, even if we know what is meant by "best equilibrium." There has been work, and I think here in particular of work by Fudenberg and Levine, showing that in a one-long-run-many-short-run-players situation, the long-run player has at her disposal whichever equilibrium she most desires, as long as there is enough incomplete information. But this leaves open the question---what are her desires? One might say that "best" means Pareto efficient. But in a world where we do not know the preferences of any participant---and this is of course the starting point of this class of models of reputation---not knowing preferences renders "Pareto-efficiency" into a virtual tautology.
And, I should have said at the outset, in the infinitely-repeated-game variation on reputation constructions, the folk theorem limits the range of outcomes very little. Nothing that I know of in that branch of the theory guarantees a "best" equilibrium.
One of the problems in labor markets is mismatching of people for jobs. Iran (as a developing country) has a large group of well-educated people which suffer from this problem. Is there any mechanism that best matches people (especially well-educated people) to their most favored jobs?
I think you want to reformulate this question as, "that achieves a good match of people to jobs," where good encompasses both the preferences of the employees and employer. And then, in limited and controllable situations, the answer is yes: See, for instance, Al Roth's work on the market for medical interns.
But I suspect you have in mind a matching mechanism for a much larger economy. And there, the answer is a clear No. In part, this is because of the dynamics of the situation: "Well-educated people" (to use your phrase) make education decisions that constrain their later choices long before they know what choices they will have. And the numbers of people involved in an economy the size of, say, Iran, make any single mechanism impractical. Simply put, the answer is: Yes on a very limited and confined scale. But No as the scale grows.
In your opinion, what is the role of Dynamic Choice and Behavioral Economics in handling of a big or multinational company? I mean how is the importance of knowing about these two for CEO of such companies?
I teach every summer in an executive program called the Stanford Executive Program. This brings to Stanford around 140 very high level executives from around the world---perhaps 25% of the group are CEOs or equivalent, while the median participant is head of a function, such as a CFO. These people know a lot, instinctively, about dynamic choice and how people---employees, customers, political "masters"---behave. And it is crucial to their job that they do so.
What theories (and applications!) of dynamic choice and behavioral models in economics add for these people are frameworks that help them improve their instincts when it comes to making decisions. When I teach them (for instance) about how the Toyota system of strategic relationships with manufactures of subassemblies works, I am clarifying in their minds the process, and perhaps I even show them some details of which they hadn't thought. But they understand already, instinctively, what is going on; it is important that they do so, although (I believe) it is useful for them to have a greater sense of clarity about these things, which is what we (economists) can add.
You are a Microeconomics expert. There are several economists who use microfoundations to support their theories firmly, but there are some other economists who pay attention mostly on statistical works and support their theories by econometrics analysis. In your opinion, which one of the two types is most important for an economic analysis? And is there any other method for experimental analysis other than Econometrics?
There is a lot of experimental work that relies on simple statistics, but I don't think this is what you have in mind with the last part of this question. So I'll pass on that one.
I am a very, very big fan of economic analyses that begin with rigorous theory and then test those theories empirically. I think, in this respect, of Ariel Pakes as an exemplar. I am a fan, but less so, of studies that "let the data speak first" or of studies whose only connection to the real world is "arm-chair empiricism," even though most of my own work is of the latter type. All of these forms of research contribute. Indeed, my colleagues in economics tend to make light of the Harvard Business School's chief "research" product, which is the case study. But case studies also contribute to our (economic) understanding of the world, and that (after all) is the point of economics.
Mainstream Economics respect "Private Ownership" and use it as a base of their theories. But, there some other analyses which use "Common Ownership" or "Governmental Ownership" as a base of economic theories. What is your opinion about the ownership?
I think "ownership" in all its forms should be grist for our theories, employing in particular transaction-cost economics to understand the strengths and weaknesses in specific situations of specific patterns of ownership. I point, in this regard, to the classic work of Grossman and Hart on the topic.
There are pressure groups in both Iran and the US, who are trying to prevent President Rouhani and President Obama from making diplomatic relations between the countries. As an expert, what would you think about the best strategy for the Presidents on both sides?
I'm not an expert on the specifics, and I certainly would not want to offer the presidents any concrete advice. Based on my own expertise, I would offer two insights from theory blended with my observations: (a) Actions nearly always speak louder than words. (b) In particular, one builds credibility by being credible.
In current days the Iranian diplomats and diplomats from the so called "3+3 countries" (USA, Russia, China, and England, France, Germany) are negotiating with each other in Vienna, to catch an agreement about Iran's nuclear program. Can we consider these negotiations as repeated game, in which "Reputation" of countries has an important role?
The situation is not a repeated game in the formal sense but, to change your phrasing a bit, I think it is obvious that the credibility of the parties to carry out their portions of any agreement is an essential element in reaching an agreement, and reputation is very often a key to obtaining credibility. That said, reputation-management is tricky business: X's reputation with Y is a product of the long-term interactions between X and Y, but it also depends on how X behaved and is behaving with Z and W. Y, in trying to assess what X will do in the future, looks closely at what X did in the past with Z and W and, at the same time, thinks hard about what X may be called upon to do in the future in re Z and W.